پول واقعا چیز عجیبیه. میگن پول پول میاره، ولی میگن هم که اگه نگهش نداری خیلی راحت به باد میره مردد 

من که پولدار به دنیا نیومدم ولی یاد گرفتم پول میتونه خیلی چیزا رو عوض کنه. میتونه حتی برات اعتماد به نفس یا احترام رو به طرز بسیار اعجاب انگیزی بخره. خیلیا جرات پولدار شدن ندارن؛ شاید چون اولا نمیتونن، دوما بلد نیستن اگه پولدار باشن چی کنن. این ادما معمولا همون پولی که دارن رو هم از دست میدن. با پول باید مثل یه ادم لوس برخورد کرد. یکم اختیار دستش بدی از پشت بوم پرتت میکنه صاف وسط خیابون، جوریکه کله ات خیلی قشنگ میشکنه.

به شخصه اگه خانواده پولداری داشتم انقدر برای کنکور درس نمیخوندم. هدف من پولدار شدنه، پس وقتی حداقل سرمایه رو داشته باشم دیگه نمیام تلاش کنم بهش برسم. اونوقت فقط تمرکز میکردم رو اینکه چطور بیشترش کنم. در اون صورت میتونستم بشم یکی از چندتا تحصیل نکرده ای که پولشون از پارو بالا میره. قطعا که لذتم میبردم و به علم و اینام کاری نداشتم. 

توی این دنیا همه چی مساوی تقسیم نشده، حتی یه چیز کوچیک. هیچ چیزی بین انسان ها برابر نیست، مگه خودشون برابرن اصلا؟ به خاطر همین فکر نمی کنم زیاد هم عادلانه باشه مگر در بحث حسابرسی که مختص خداست. حالا این موضوع من نیست. هرکی هم میگه عادلانه اس من براش خیلی حرف دارم :| اولا که چطور جرات میکنی با این نظر مخالفت کنی وقتی چیزیه که همه هرروز می بیننش؟ عدالت یعنی به هرکسی به اندازه لازم، به اندازه ای که لایقشه بدی. وقتی ادما تازه به دنیا اومدن و اصلا وقتی نداشتن تا ارزششونو پایین بیارن پس چرا این همه اختلاف طبقاتی، تبعیض و غیره داریم؟ یکی توی آفریقا به دنیا میاد و تا سالهای اخر عمرش برده میمونه و همونطور هم از دنیا میره؛ یکی سفید پوست و خوشگل موشگل به دنیا میاد و تا اخر عمر توی ناز و نعمت بزرگ میشه. شاید بگین خب اون اولی همونطور نمی میره و بالاخره نتیجه تلاش هاش رو می بینه و اینا، ولی باید بگم خیلیا بودن و هستن که بدبخت به دنیا میان و بدبخت هم می میرن. این همه جمله های فیلسوفانه در مورد موفقیت برای همه کار نمیکنه و بالاخره عده ای هستن که در اوج رنج و سختی می میرن و عملا چیزی هم بهشون نمیرسه. در مورد این افراد چطور میشه گفت عدالت برقرار شده؟ حتی اگه اون دنیا برای همه کارای خوبش به اندازه بقیه پاداش داده بشه و برای کارای بدش هم به همون اندازه عذاب، باز هم عدالت رعایت شده؟ اصلا بگیم توی قیامت همه چی عادلانه، ولی الان چی؟ چی این موقع رو جبران میکنه؟ 

من به شخصه خیلی شده کسی رو می بینم که خوشگل تره، درسش بهتره، خانواده بهتری داره و همه بهش توجه میکنن، و نتیجش این شده که حسودی کردم و ازش بدم اومده. چون نمیخوام اون اینها رو داشته باشه وقتی من هم میخوام و ندارم! چی باعث شده این فرق بزرگ بین من و اون باشه؟ مگه چیزی تقصیر من بوده؟ هرچقدر هم من سخت کار کنم در نهایت نمیتونم یه سری پیش فرض ها رو تغییر بدم، میتونم؟ نمیتونم این حقیقت رو که بچگی اون خیلی از من قشنگ تر بوده رو عوض کنم، نمیتونم اینکه مامان من نزدیک بیست ساله تنهایی کار میکنه و چروکهای دستش باعث میشه بخوام خودمو از هرجایی پرت کنم پایین رو عوض کنم. اونم وقتی مامان اون توی رفاه زندگی میکنه و خانوم خودشه. نمیتونم این مسئله رو که من ماهیانه هیچ پولی نمی گیرم و عملا فقط پول رفت و امدم رو دارم رو فراموش کنم و بگم اشکال نداره خب اون دنیا که همه چی عادلانه س، اینجا رو هم جون میکنم و پولدار میشم. این ناعادلانه بودن همینجاس که به شدت قلبم رو میشکنه. مگه ما چه فرقی با هم داشتیم؟ 

مشکل هم اینجاس که من به کسی که پایین تر از منه فکر نمی کنم. خب البته چرا اصلا باید فکر کنم؟ به دنیا نیومدم که از اینکه بدبخت تر نشدم خوشحال باشم و خدارو شکر کنم. نه به خدا اینطوری نیست. تفاوت اونیکه توی گرسنگی و قحطی و بدبختی به دنیا اومده با اونیکه باباش شده یه وکیل بیش از حد پولدار و پولی که صرف یه تولدش شده رو من حتی نمیتونم صفراشو بشمرم، چیه؟ چرا بعضیا باید بدبخت به دنیا بیان و بدبخت هم از دنیا برن؟ کجای این درسته؟ 

خب شاید باز هم بگین اگه این بدبختیا نبود خوشبختی معنی نداشت. ولی این حرف خیلی ناراحت کننده اس. یعنی چی که من عذاب بکشم و یکی که منو می بینه خدا رو شکر کنه؟ مشکل اصلیم این نیست که چرا این نظام اینطوریه، بلکه بیشتر تمایل دارم بدونم چرا و بر چه اساسی مثلا من برای این نقش بدبختی انتخاب شدم و باید خودمو بکشم تا دیده بشم، وقتی یکی دیگه رول خوشبختی رو گرفته و همه چه به کامه؟ اگه همه چی رندومه پس چرا اون جای من نباشه؟ می بینین این سری فکرها هستن که باعث میشن ادم تو بزرگسالی یه رفتارایی نشون بده. مثلا وقتی می بینه یکی که بهتر از خودش بوده زمین خورده خوشحال میشه، چرا نشه؟ اون یه عمر ازش بهتر بوده و بهش حس بدی داده پس چرا الان که دیده اونم میتونه پایین باشه خوشحال نشه؟ اگه اون عادلانه س پس اینم عادلانه س. 

مورد بهونه دوم که میتونه این مسئله رو توجیح کنه اینه که ما فقط بیرون زندگی بقیه رو می بینیم. بله درست ولی از همین بیرون هم یه چیزایی معلومه. مثل اینه که از بیرون بخوای از توی پنجره خونه ها داخل رو ببینی. درسته خیلی چیزا رو نمی بینی ولی یه چیزایی هم می بینی. این به کنار داستان زندگی خیلیا هست که نشون داده چیز خوشحال کننده ای توی زندگیشون وجود نداشته. اون داستان های قشنگ و پایان خوشی که توی کتابا میخونیم همه چی نیستن، خیلی بدبختی های دیگه هم وجود داره ک من و شما اصلا ازش چیزی نشنیدیم. چقدر ادم میتونه احمق باشه که همچین چیزایی رو فراموش کنه و مثلا برای دیر شدن غذاش توی رستوران یا کیفیت سلف دانشگاه عصبانی شه و مثلا بیاد یه اقدامی بکنه. اخه بعضی کارامون واقعا مسخره س. سر چیزای بیخودی بحث میکنیم که بدتر پایینمون میاره. اینکه ساعت کلاسا جور نیست یا هرچیز دیگه ای و اینکه تو برای این غر میزنی یعنی به شدت سطحی نگری. همه چیز قرار نیست طبق خواسته تو پیش بره، همونطور که طبق خواسته اونایی که براشون دلسوزی میکنی پیش نرفته. اگه قراره بعضیا بدبخت باشن، توام باید گاهی مزه ش رو بچشی مگه نه؟ مشکل اینجاس که هرکسی به هر نحوی شده دوست داره خودشو از این بحث جدا کنه. مثلا یه دختر نوجوون رودر نظر بگیر، کاملا ازاد و رها و همه چی به کام و اینا. حالا این دختربچه وقتی براش سه ساعت کلاس پشت سر هم میذارن شروع میکنه به غر زدن، چون تحمل اینکه یه چیز به این کوچیکی بخواد اذیتش کنه رو نداره. یا بهتر بگم، ظرفیتش رو نداره. اما میشینه یه چیزای مثلا بزرگونه رو میخونه و اظهار نظر میکنه که دنیا اینطوریه و دنیا اونطوریه. خب باید بگم به شخصه از چنین موجودای کوچولوی لوسی خیلی بدم میاد و به شدت رو مخ میدونمشون :) اینم به خاطر اینه که همه چیز این ادم وجود یه نظر درست و منطقی رو نقض میکنه. درمورد مظلوم واقع شدن دیگران دلسوزی میکنه و میگه دنیا دنیای بدیه، ولی نمیخواد جای اون مظلومه باشه. همش میخواد خودش رو جدا کنه جزو اون دسته ای که همه چی براشون خوبه اما همچنان بقیه رو درک هم میکنن! باید بگم تا وقتی ادم توی بدبختی غرق نشه هیچ حس همدردی ای نداره. همدردی فقط از هم درد بودن میاد و همین. باید اون درد رو تجربه کرده باشی تا همدردی کنی، بقیه موارد چرت و پرت گفتن محضه. این که بشینی به مشکلای خودت فکر کنی و پا به پای یکی ناراحت باشی متاسفانه همدردی نیست. 

اینم از این پست. دنیا عملا دیگه جای موندن نیست. مثل یه ادمی میمونیم که با ادمخوارا گیر افتاده و اونا هم انداختنش توی یه دیگ اب جوش و دارن میپزنش. اگه فرار کنه در جا میخورنش و اگه وایسه بازم اروم اروم ابپز میشه. منتها مسئله اصلی اینه که هممون فکر میکنیم بقیه اطرافیانمون، اون ادمخوارا هستن. اما اصلش اینه که هممون ادمخواریم، فقط برای کی ش فرق داره.