تا حالا شده هیچ حس خاصی نداشته باشین و تصور کنین که توی یه حباب شناور شدین؟ بعد یهو یه فکری میاد یه تلنگری بهتون میزنه که باعث میشه یه کم به دنیای واقعی نزدیکتر شین اما بعد دوباره توی همون حباب فرو میرین و یه گوشه اش لم میدین. صداها انگار از دور به گوشتون میرسه و حس می کنین که به دنیا تعلق ندارین، نه اینکه متعلق نباشین، بلکه انگار معلقین.

خب الان من دقیقا همچین حسی دارم. گاهی وقت ها حس می کنم دارم خودم رو از دور می بینم و انگار جسمم برای من نیست. انگار بیگانه شدم با اجسام دور و برم و کاری هم نمیتونم بکنم. مثل اینه که دچار یه حس گسیختگی شدم. 

من اصولا معتقدم هر رفتاری که انسان نشون میده دلیل داره. حتی رفتارایی که از روی طبیعت یا ذاتش نشون میده، خب اونا هم میتونن طبق یه اصول و قواعدی باشن مگه نه؟ اما سختی کار به نظرم اینجاس که یه قاعده برای همه ادما باعث نمیشه یه رفتار مشخص رو نشون بدن. مثلا مثل یه رابطه ریاضی میمونه که به ازای هر ورودی، خروجی های بیشماری میتونه تولید بکنه. اصلا نمیخوام به روان شناسی و اینها ربطش بدم، فقط میخوام بگم فکر میکنم شناخت ادمها از روی یه سری خصوصیات به هیچ وجه ممکن نیست. منتها میتونه سرنخ هایی وجود داشته باشه که این سرنخ ها بیشتر شاید از لحاظ میکروسکوپی و داده ای باشن. مثلا شکل فعالیت نورون ها یا بخش های مختلف مغز توی یه سری شرایط معین. 

نتیجه ای که میخوام بگیرم اینه که هیچوقت نمیشه کسی رو واقعا شناخت. حتی یه مادر خیلی ممکنه که نتونه بچش رو بشناسه، مگر شناختنی که مرتبط با نیازهای بچه اش باشه. خیلی ها این رو تجربه کردن که توسط غریبه ها بهتر درک میشن، پس شناختن یه ادم صرف به دونستن اسمش یا شرایط زندگیش نیست. بلکه کسایی بهتر همدیگه رو درک میکنن که همون حالت ها و همون مسیرهای فکری رو تجربه کرده باشن. این باعث میشه حتی ادم هایی با ملیت ها و عقاید مختلف بتونن همدرد هایی از اونور دنیا پیدا کنن و اصل عصر ارتباطات هم شاید به خاطر همین باشه. 

مثلا شما به بازی های شبیه ساز زندگی ادمها دقت کردین؟ خب توی این بازی ها تمرکز بیشتر روی ساخت و ساز و گرافیک و محیط اطرافه، اما تمرکز روی شخصیت ها هم لازمه. معمولا توی قسمت ساخت شخصیت برای شما چندتا خصوصیت وجود داره که میتونین از بینشون انتخاب کنین  و با انتخاب هر سری از این ویژگی ها، فرد متمایزی رو بسازین. اما در حقیقت اینطور نیست که کسی گیاهخوار باشه و کسی نباشه. کسی هنرمند باشه یا نباشه. درواقع توی دنیای ادمها هیچی صفر و یک نیست. هیچ چیزی قطعیت نداره چون تمام حالت های ادم و احساسات و فکرهاش شناورن و مقیاسی براشون نیست و اصلا نمیشه حتی نشونشون داد و ازشون نتیجه منطقی گرفت. بنابراین همه چی رو میتونیم توی یه طیف تعریف کنیم. طیف موج ها و رنگ ها رو دیدین؟ امواج الکترومغناطیسی طیف های مختلفی دارن هرکدوم با طول موج های مختلف که به هم پیوسته ان و تکون خوردن حدود یک صد هزارم یا هر عدد کوچیکتر از این باعث میشه اون موج با کناریش فرق کنه. در واقع هیچ وقت مرزی هم وجود نداره. اینطور تصور کنین که هرچقدر شما بخواین فاصله رو کوچیکتر کنین باز هم میتونه کوچیکتر بشه. حالا این رو میشه به ادمها تشبیه کرد. ادمهای زیادی بودن در طول تاریخ که شباهت های زیادی به هم داشتن، تا حدی که حتی اسم و تاریخ تولد و همه چیشون یکی بوده. اما اون ادمها یکی بودن؟ نه اونا فقط شباهت های خیلی زیادی به هم داشتن و درواقع مثل دو تا طول موج خیلی خیلی نزدیک بودن. اینجا فاکتور زمان رو کنار بذاریم چون بحث رو میتونه کلا عوض بکنه!

می بینین اگه بشینیم به هرچیزی اینطوری فکر میکنیم می فهمیم چقدر دنیا عجیبه و بدتر از این، هدف از همه این سلسله مراتب چی بوده؟ اونجاش سخت میشه که بگیم درواقع هیچ هدفی و کل این مسیر فقط یه روند برنامه ریزی شده است و هیچی درواقع غیر طبیعی یهویی اتفاق نمیفته، بلکه همینطور غیر طبیعی برنامه ریزی شده که اتفاق بیفته. من چیز زیادی در مورد این بحث های اختیار و اینا نمیدونم ولی چیزی که فهمیدم این بوده که نقشه روند دنیا مثل طرح یه داستان میمونه. کسی ننشسته همه گفتگو ها رو بنویسه و برنامه بچینه براشون، درواقع نشسته و یه طرح کلی از همه شخصیت ها و اخر و عاقبتشون ریخته و این مکالمات و کارهایی که شخصیت ها رو به اخر داستانشون میرسونه در واقع چیزیه که اهمیت کمتری داره و تقریبا خود به خود اتفاق میفته. 

اره به طور خلاصه، امروز دارم خیلی فکر میکنم و زیادم هذیون میگم شاید. laugh