اگه کسی بهت بگه نفس بکش، نفس می کشی؟ فکر می کنم همه تغییرات از درون شروع میشه. از این گذشته یکم تعجب کردم که چرا وقتی پستی نمیذارم بازدید وبلاگ بیشتر میشه؟!

امروز تقریبا یه هفته میشه که لپ تاپ خودم رو خاموش کردم و با لپ تاپ خواهرم فیلم می بینم. خب در نهایت که فیلم می بینم ولی هم مقدارش کم شده هم اینکه به اون مجموعه وسیع فیلمهای خودم دسترسی ندارم و در واقع یه جورایی خودمو شناختم، وقتی یه چیزی زیاد دم دستم نباشه از یاد میبرمش و قسمتی از اینکه نمیرم دوباره مال خودمو روشن کنم اینه که شارژرش دوره! البته خیلی وسوسه میشم ولی خب ترک همه چیزی هفته اولش رنج داره!

امروز بالاخره یه کتاب 864 صفحه ای رو تموم کردم. فکر میکنم نزدیک سه سال روش مونده بودم! شاید عجیب به نظر برسه ولی خیلی وقت بود که درست و حسابی کتاب نمیخوندم و همه چی مثل یه وضع پررکود بود. اما امروز که تمومش کردم و اون شخصیت تحسین برانگیز کتاب دیگه به پایانش رسید، حس کردم که چیز جدیدی رو پیدا کردم. البته هنوز یکم ناراحتم، دلم میخواست اون شخصیت زنده میشد و من میتونستم ببینمش و باهاش حرف بزنم چون به شدت به هم نزدیک بودیم. حالا بگذریم، از اینکه به عکسای خودم دسترسی ندارم و حتی موضوعی برای سرچ عکس پیدا نمیکنم تا این پست روگ بدون تصویر برگزار نکنم هم یکم دلخورم که کاریش نمیشه کرد.

کتاب قبلی "آنا کارنینا" بود و کتاب جدیدی که شروعش کردم و همین امروز 100 صفحه از 200 صفحه اش رو خوندم " جنگجوی عشق" هستش. خب من کلا از این جور کتابا که در مورد زندگی روزمره یه زن بی حاشیه و مقید بودنه بدم میاد و کلا علاقه ای به درگیر شدن توی این حس های زنانگی و غیره ندارم، و از اولای کتاب هم خوشم نیومد تا جایی که رسید به اون قسمتایی که طرف داشت خودش رو نابود میکرد. میدونین کلا با نوشتن درمورد خوشی های زندگی نمیشه ادمها رو جذب کرد. شاید یه عده مخاطبایی باشن که همیشه دنبال کتابا یا فیلمای اروم و شاد باشن، ولی اغلب دنبال هم دردین. و این چیزی بود که من توی این کتاب پیدا کردم. اولش عصبانی بودم که چرا نویسنده در مورد خانواده ای که بهش اهمیت میدادن نوشته - کتاب در مورد زندگی خود نویسنده اس و همه چیزش حتی اسم ها واقعین - اما بعد وقتی دیدم که این اصل ماجرا نیست و در ادامه حال طرف حتی از خودم هم بدتر میشه یکم اروم گرفتم! میدونین چرا؟ چون من خوشم نمیاد خوشبختی رو ببینم. چون خوشبختی در واقع وجود نداره، خوشبختی میتونه فقط نبود بدبختی باشه. هیچ خوشبختی واقعی ای توی دنیا موندگار نیست و صرفا یه توهمه. از این بگذریم من نمیگم همیشه بدبختیم. خب چون بدبختی هم یه تعریف خیلی بدبختانه تر داره و همه مشکلاتمون توی این زمره قرار نمی گیرن. همونطور که کتاب ادامه پیدا میکرد دلم میخواست بدونم نویسنده چطوری خودش رو نجات داده. همیشه یه موقعایی توی زندگیمون بوده که فکر میکردیم یه شروع جدیده و بعدش فهمیدیم که نبوده و اون موقع به شدت ناراحت شدیم اما از اونجایی که ادم هستیم و ادم هم عادت میکنه پس عادت کردیم و وطیفمون رو خیلی خوب انجام دادیم. اما انگار همیشه دنبال یه گشایش بودیم. امروز، فردا، کی میاد پس؟

ما اول راه رسیدن به خوشبختی رو گرفتیم و رفتیم ولی این کافی نبود. انگار بعدش فقط داشتیم توی این مسیری که میدونستیم درست انتخاب کردیم ادامه می دادیم و به چیزی هم که میخواستیم نرسیدیم. یه شروع تازه رو شروع کردیم اما بعد توی همون گیر کردیم و به تهش هم نرسیدیم. خب پس طبیعتا واقعی ترین چیزی که من رو با این کتاب درگیر کرد این بود که دنبال یه راه حل بودم. این شخصیت راه رو شروع کرد اما نتیجش؟ هنوز که چیزی نشده. اصلا جایی میشه راه حل رو تشخیص داد؟ یعنی اینجا یه نسخه مشخص و جود داره یا اصل همون شروع کردنه ست؟ باید شروع کنیم و منتظر باشیم و ببینیم کی میاد؟ و اون هم وقتی میاد که واقعا و از ته دل بخواهیمش و الان اینطوری نمیخوایم؟ اصلا واقعا شروع کردیم یا هنوز واقعا اینطور نیست؟ خب میگن همه چیز از درون شروع میشه، ولی این هم بعد یه مدت عادی نمیشه؟