نوت های کوتاه

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

انتزاعی

تا حالا به زندگی های چندم فکر کردین؟ اینکه بعد از این زندگی ممکنه یه زندگی دیگه در انتظارتون باشه به عنوان هر موجودی، اما از زندگی الان چیزی یادتون نیاد. البته مشاهده شده تعداد خیلی کمی که ادعا می کردن چیزی از زندگی قبلیشون یادشونه. درکل من این رو خیلی جالب تصور می کنم. هیجان انگیزه که هربار یه چیزی باشی. البته معتقدم اگه چیزی یادمون میموند لذتبخش تر میشد. گاهی هم افتضاح تر. 

مثلا اگه قبلا روانی می بودیم، فکرهای اون موقع اذیتمون می کرد. اما اگه خیلی پولدار و خوشبخت بودیم، قطعا خاطراتش لحظات خوبی برامون تداعی می کرد منتها به شرطی که در زمان حال، در حسرت نمی بودیم. پس به این نتیجه می رسیم که اگه زندگی های متعددی هم وجود داشته باشه، این ایده که چیزی یادمون نیاد به جا و درسته. کاری به نظر دین در این مورد ندارم. اطلاعاتی هم ندارم. در کل، این اتفاق که یه تئوری محسوب میشه به تناسخ معروفه. خیلی تئوری های دیگه ای هم در مورد زندگی و مرگ وجود داره و یکیشون هم اینه که ما شاید شخصیت های یه بازی کامپیوتری باشیم. باهاش زیاد موافق نیستم در حالیکه باحاله. یکی دیگه هم اینه که ما خودمون آدم فضایی هایی هستیم که خیلی وقت پیش روی زمین اومدیم و آدمها در واقع تا الان از بین رفتن. تئوری های زندگی و مرگ بیش از حد سرگرم کننده ان. 

خیلی وقتا فکر می کنم اگه زندگیمون مثل کتابای تخیلی جادو بود خیلی بهتر میشد. جادو لذتبخشه و قطعیتی نداره به نظرم. میتونه تنها علمی باشه که احساس درش دخیله و البته، همه چیز رو میتونه توجیه کنه. به جادو اعتقاد دارم، اما نمیتونم پیداش کنم. فیلم Bewitched رو اگه دیدین بهتر میتونین تصور کنین.

امروز کلاس فیزیک داشتم. مدتش کوتاه بود و معمولا اینجور کلاسا بهم خوش میگذره. من از گفتن حرفام نمیترسم ولی یه چیزی جلوم رو میگیره. شاید این چیز، عدم اطمینان از نظرم باشه. توی بحث های علمی کم پیش میاد چیزی رو غلط بگم، اما وقتی غلط میگم نفسم میگیره و گلوم خشک میشه. صدام به شدت کلفت میشه و از ته گلوم میاد و صورتم قرمز میشه. و با لرزش صدام اغلب دانش اموزای دیگه برمیگردن سمتم. البته این حسا برای وقتی که نظرم درسته هم صدق میکنه. نمیدونم چیه. خجالتی بودم قبلا ولی اون موقع هم اینطوری نمیشدم! شاید ترس از مکان های شلوغه. کلاس خیلی شلوغ بود، حدود 40 نفر بودیم. احتمال زیاد همینه، و شاید هم این که اغلب رو نمی شناسم. وگرنه با حرف زدن تک نفره با هرکسی مشکلی ندارم اصلا. 

به این روندی که الان طی کردم تا ببینم چمه علاقه دارم. من دوست دارم دنبال ریشه هرچیزی بگردم و بفهممش. منتها این توی شخصیت دیگران از طرف من اصلا اتفاق نمیفته. برای من فقط خودم مهمم!

 

۳۰ تیر ۹۷ ، ۲۱:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sane

بین راهی

یه مدت طولانی ای توی راه خودم بودم. بعدش یه سری چیزا عوض شد و دیگه تو راه خودمم نبودم. قبلا به نظرم راه خودم تنها راه بود، اما الان خیلی راه های دیگه هست که میتونم بهشون سر بزنم. اما ایا واقعا این چیزی بود که میخواستم؟

نمیدونم. کسی میدونه چیزی که آدم تبدیل میشه خود اونیه که میخواسته یا نه؟ منظورم به آدمی که تبدیل میشیم، اون دوره های مزخرفی نیست که افسرده میشیم یا گند میزنیم تو زندگی. منظورم رسیدن به چیزیه که توی ذهنمونه. باهام بیا تا نشونت بدم!
تصور کن یکی میخواد دکتر بشه. جدا از کلیشه های احمقانه الان جهان سوم ما که همه میرن دکتر میشن. ایشون واقعا میخواد دکتر بشه. از بچگی بهش فکر کرده، دنبال پول هم نیست. هوم. من که به شخصه از دکتر شدن متنفرم. حالا، اون شخص میاد ویژگی های مرتبط با آرزوش رو در خودش پرورش میده. انسان دوستی و این چیزا. خب، میریم چندین سال بعدش که اون واقعا دکتر شده. آیا این دکتری که هست، همون چیزیه که در درون بوده یا چیزیه که خواسته و بهش رسیده؟ 
اینجا دارم در مورد خواستن و  بودن حرف میزنم. اگه ما چیزی رو بخوایم و بهش برسیم، اگه واقعا "ما" نباشیم چی؟ اگه چیزی که میخواستیم مخالف چیزی که واقعا هستیم باشه چی؟ گیج شدنی در کار نیست خیلی ساده اس.
من فکر می کنم هر کس روش فکر کردن متفاوتی داره و چیزای متفاوتی رو برای آیندش در نظر می گیره. خلاصه بگم آرزوی هرکس مختلفه. و این آرزو چطور به وجود اومده؟ حدس میزنم بر اساس چیزی که دیدیم و با خودمون به این نتیجه رسیدیم که شبیهمونه. خیلی وقتا هم به طور ناخوداگاه جذب یه مسئله ای میشیم. بنابراین من از این مطلب نتیجه می گیرم که چیزی رو که انتخاب می کنیم و میخوایم، شبیه خودمونه. پس اگه هرچیزی رو میخوایم و بهش فکر می کنیم و در آینده همون میشیم، این بازتاب خودمونه و همونیه که هستیم. نه چیزی که فقط میخواستیم. 
البته چند تا مورد ظریف اینجا وجود داره. قدرت تلقین رو نباید دست کم گرفت. اگه من الکی باورم بشه که چیزی که میخوام واقعیه، نهایتا چیزی که بهش تبدیل میشم الکیه. فرق بین این خواستن های الکی و واقعی اینه که واقعیاش، از وجود خود ادم میان. واقعیاش در مقایسه با بقیه چیزایی که به فکرمون میرسه قابل شک نیستن. در مقابل هرچیزی اونا رو انتخاب می کنیم. 
***
از موضوع قبلی کاملا خارج بشین. البته جدای از اینکه به نظرم هممون هر توانایی رو داریم و میتونیم به انتخاب، پرورشش بدیم، تو این موندم که چیزی که انتخاب میکنیم پرورش بدیم خود واقعیمونه یا نه؟ منظورم اینه که ایا طبیعی انتخابش کردیم یا الکی؟ 
بیخیال. 
ساعت 2 و 2 دقیقه شده و مامانم هنوز خونه نیومده. احتمالا رفته پیش دوستاش یا هرچی. نمیدونم چرا خوشم میاد مامانم رفیق باز باشه!
دیروز یه دعوایی داشتیم. از اون دخترای جیغ جیغوی صدا نازک بدم میاد که سر هرچیزی مسخره شو در میارن. و خوشبختانه یکی از همینا همش دورمه. واقعا دلم میخواد تنها باشم. کسی بیدارم نکنه برای صبحونه. وقتی بلند میشم کسی رو نبینم. وقتی بیرون میرم بهم نگاه نکنن، وقتی نیستم کسی دلش تنگ نشه. کسی من رو گرفتار نکنه و تو بند نندازه. هنوز خیلی جوونم. باید جوری باشم که خودم میخوام و اون شرایط رو بسازم. فکر نمی کنم هیچوقت نظرم از تنها بودن برگرده. نمیخوام ازدواج کنم - که این دلایل دیگه ای داره به جز طلاق پدر و مادرم ! - و نمیخوام زیاد کسی دورم باشه. اما واقعا میخوام مرکز توجه باشم! خیلی عجیبه. 
در مورد اینکه چرا خل میزنم توضیحی ندارم. حدس میزنم همینطوری به دنیا اومده باشم. کیه که اهمیت بده؟
گرسنم شده. چیزای خوبی تو یخچال داریم و دارم فکر میکنم اگه یه خونه مجردی داشتم (- که احتمالا تا دو سه سال دیگه خواهم داشت! البته شایدم هفت سال! هی هی، من اونقدر جوونم که هفت سال دیگه هنوزم جوونم و تازه دنیا برام قشنگ میشه!-) چقدر بیشتر بهم خوش میگذشت. 
همین ماه پیش یه حرفهایی سر بورسیه کالج گرفتن زدیم. ولی اولویت با المپیادیا بود. المپیاد دادم و رتبه هم اوردم ولی دوران راهنمایی! که پشیزی نمی ارزید. الان که دبیرستانم مهمه. کلاس های المپیاد رو پارسال میرفتم ولی بیخیال شدم. به خاطر یه نفر که از این رو به اون روم کرد. البته اونقدر هم مهم نبود. وقتی بهونه میارم دارم به خودم دروغ میگم. خودم نرفتم دیگه. منتها چون اون نمیومد!
بگذریم از اینا. باید یه چیزی بزنم به بدن. جدیدا خیلی کم میخورم و تا یه ماه دیگه حدس میزنم یه پنج کیلویی از دست داده باشم و لاغر تر شده باشم. مشکلی نیست. زانوهام از ورزش درد میکنه! 
تا بعد. 
۲۹ تیر ۹۷ ، ۱۴:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sane

دکمه

ای کاش میتونستم برای چند لحظه بی وزنی رو تجربه کنم. زیاد در مورد فرافکنی و این مزخرفا خوندم، ولی همه اونا احمقانه ان. نمیدونم چطور میشه هیچی حس نکرد. تمرین نمیخوام. قرص یا دارویی لازم ندارم. دیوونه و چرت نیستم. دنیا هست! نمی فهمم چرا دنیا به همچین نقطه ای رسیده. فکرام در همن. خیلی وقته که نمیتونم متن بلند بنویسم. از هیچکدوم منظوری ندارم. نمیخوام ذهنتونو مغشوش کنم؛ فقط میخوام حرف بزنم. 

از آدما بدم میاد. دارم خودم رو معرفی می کنم. هرموقع چیزی یادم نمیاد که بگم همین کارو می کنم. بحث راه بنداز خوبیه. دوست ندارم بین مردم باشم. من رو با فکرام و خودم تنها بذارین تا بتونم رشد کنم. با مردم زندگی کردن چیز زیادی به آدم یاد نمیده. مگه اونایی که خیلی مردمو دوست دارن ( و من از همونا متنفرم!) برن دنبال این جور کارا. مثلا آداب معاشرت و سیاست و ... . ولی اینا اصلا مهم نیست. این زندگی مزخرف جنبه های دیگه ای داره و میتونم بگم تنها جنبۀ گندش همین مردمه که همه جا هستن. آرزو می کنم زودتر بزرگ شم و بتونم برم یه جای خلوت و دور. خیلی خلوت. جایی که هیچکس نیاد دنبالم مگه اینکه خودم بخوام. هر کاریو باید تنهایی انجام داد. مردم همشون گذران و حسایی که باهاشون میاد هم همینطور. البته من به خاطر یه تجربۀ داغون اینطوری انزوا طلب نشدم، من از اول همینطوری بودم. خوشم نمیومد مردم تو دست و پام باشن.

خیلیا باورای عجیبی در مورد آدمای تنها دارن. مثلا اینکه نباید هیچوقت باهاشون تنها شین چون چرت میگن و حوصلتونو سر میبرن. که اینو خودم قبول دارم، بعضیا به خاطر اینکه بلد نیستن حرفای باحال بزنن تنهان. ولی من اینطوری نیستم! اینجا باید همه چی درمورد من باشه به خاطر همین دائم دارم با خودم مقایسه می کنم! میگفتم، بقیه چیزایی که فکر میکنن اینه که تنها ها خیلی ساده ان و احمق. اینطوری هم نیست، بااینکه به شخصه کسایی دیدم که اصلا جالب نبودن و طبیعتا دوستی هم نداشتن. برای این آدما یه اسم بذاریم. مثلا؟ 

دستمال. 

وجه مشترک خاصی ندارن. حوصله ندارم توضیح بدم. فقط چشمم بهشون خورد.

من نه احمقم، نه عصبانی کینه ای، نه منزوی ساکت. من خیلی نرمالم ولی واقعا ادعا دارم بیشتر می فهمم. البته هیچوقت اینو بلند نمیگم یا نشون نمیدم که فکر میکنم از بقیه بهترم. از بهتر بدم میاد، من شکیل ترم!!! منظورو فهمیدی، حالا برم سراغ بقیه چیزا. من دستمال نیستم. وقتی می بینیم (که اگه بتونی) خیلی ساکت به نظر میام ولی نذار بگم تو سرم دارم به چی فکر می کنم. عصبانی نیستم. شاید وقتی اینو میخونین فکر کنین خیلی غم و اندوه و از این خزعبلات رو دلم مونده ولی نه. من خیلی آروم دارم حرف میزنم. اصولا تو نشون ندادن استعداد دارم. 

از آدمای خودنما بدم میاد. از اونایی که فکر میکنن میتونن هرکاریو انجام بدن در حالیکه واقعا بارشون نیست. اونوقت اونایی که این کاره ان ساکت موندن. چطور با عقل جور در میاد؟ شدیدا اعصابمو به هم میریزه. نفس عمیق! آروم ادامه میدیم.

Patrick Melrose واقعا آدم جالبیه. سریالش رو ببینین اگه شد. شباهت هایی کم و بیش بین من و اون هست ولی مهم نیست. هیچی مهم نیست. هرکاری که خیلی درگیرتون کرده یا رفتار و حسی که بهش فکر می کنین برای یه نفر دیگه اصلا به حساب نمیاد. از اون گذشته، هنوز فیلمی که چند روز پیش دیدم یادمه. کهکشانو تصور کنین. خب، باید بگم شما و من هیچیش نیستیم. این خیلی مربوط میشه به غرور آدم که خودشو انقدر مهم می بینه. اینم بر میگرده به عکسی که توی ذهنم مونده. به یه ساختمون بلند فکر کن. یه برج، جدیدا خیلی میسازن از اینا. خوشم میاد. هرطبقه کلی واحد داره، هر واحد حداقل یه نفر توش هست و هر نفر، فکر میکنه خودش نقش اصلی داستانه و بقیه حاشیه ان. حقیقت اینه که همتون، هممون حاشیه ایم. نقش اصلی ای وجود نداره. چرت میگن. تو اونقدر هم مهم نیستی. نهایتا برای خودت. اگه، اهمیت بدی. 

منتها خدا هم هست. برای خدا همه نقش اصلین. تصور من از خدا و کارش اینه که بالا بین چند تا ابر نشسته. بعد زوم میکنه رو یکی و دور صفحه تار میشه. مثل یه مانتیور خیلی قدیمی شاید. بعد میشینه نگاهش میکنه و درگیر اون میشه. حالا تصور کن این اتفاق همزمان بیفته، با چند نفر دیگه. بعد بشه کل چند میلیاردی که هستیم. غیر قابل تصوره. میگن تو ذهن ما نمیگنجه، اما شاید تو دهن اونا نگنجه! مغز آدم خیلی قدرتمنده. بهترین هدیه ایه که یه نفر میتونه داشته باشه و همه دارن. شدیدا اعتقاد دارم که فقط بعضیا اهلن و درست استفاده کردن رو بلدن. و اونها هم از قبل خیلی معروفن. بقیه سیاهی لشکرن، به نظر من فقط یه عده مهمن که تصمیم ندارم بگم کیان.

خلاصه، به این فکر می کردم که جراتش رو ندارم که چیزایی که اسلام میگه رو نقض کنم. دین مهمه، ولی نباید همیشه درگیرش باشی. دین فقط یه سری اصوله، باورات با خودته. من فکر می کنم وقتی باور رو پیدا کردی و حتی شده یه بار که خیلی ردیف بودی تشکر کردی، شاید لزومی نداشته باشه حتما روزه بگیری. با کل وجودم اعتقاد دارم برای خدا حس هات مهمه، حس های واقعی. اونایی که بقیه تقلیدشون میکنن. مهم اینه که آدم، آدم باشه. خیلی سخته و هیچکس آدم نیست!

مورد دیگه ای که تو ذهنم بود اینه که ملت هیچوقت احتمال ها رو در نظر نمی گیرن. درحالیکه کلۀ من پر از احتماله. اغلب مردم بدترینو در نظر می گیرن، بقیه خیلی خوشبینن ، یه عده ام که اصلا فکر نمی کنن. امیدوارم کسای دیگه ای مثل من باشن که توی این بلبشو، یکم بزرگتر فکر کنن. 

البته نه، من باید یکی باشم! تنها حس خوبم همینه. 

بر می گردم به ستاره ها و کهکشان. دوست دارم نجوم بخونم. قشنگه که هربار یادم بیاد چقدر کوچولوام. اصلا نیستم. مهم نیست چقدر خودتون به در و دیوار می کوبین، فقط در مورد زندگی خودتون مسئولین و اگه بتونین تفاوت این عدم اهمیت و اهمیت در عین حال رو بفهمین،

برد کردین.

تا بعد.

۲۸ تیر ۹۷ ، ۱۴:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Sane