همیشه دوست داشتم از اونایی باشم که کاراشون رو برنامه س و هرچیزیو به اندازش انجام میدن؛ ولی متاسفانه جزو اون دسته ای شدم که توی هرچیزی زیاده روی میکنه و اصلا هیچی حالیش نیست. و بله، هر ضربه ای خوردم از همین بوده. 

یادم میاد تابستون با چه هیجانی از خواب بلند میشدم اونم ساعت 6، که برم کتابامو باز کنم و درس بخونم. اما سه ماه که گذشت شل شدم و کاملا به تنبلی عادت کردم تا الان. میگن باید خودت دقیقا بفهمی چه مرگته چون هیچکس دیگه ای نمیتونه. خب مشکل من اینه که صبر ندارم و به برنامه ریزی هم اعتقادی ندارم. البته داشتم کم کم عوض میشدم که متاسفانه خودم خرابش کردم. میدونین اون 21 روزی که میگن واقعا مزخرفه. محاله با 21 روز آدم بتونه به یه مسئله که اصلا شبیه خود قبلیش نبوده عادت کنه. از روی تجربه میگم. من شدیدا بهش اعتقاد داشتم ولی خب مثل اینکه این دنیا خیلی به ضایع کردن این اعتقادها علاقه داره. 

درواقع من به شدت تنبلم. اما واقعا اینطور نیست! یعنی میدونین اونطوری نیستم که ذاتا تنبل باشم و نخوام هیچ کاری بکنم. برعکس به خیلی کارها علاقه دارم و درمقابل انجام دادنشون تنبلی نمی کنم. تنبلی خیلی وقتها دلیلش یه چیز دیگه اس. مثلا کسی شاید ناامید شده باشه و براش مهم نباشه که دیگه چی میشه، پس چه اهمیتی داره که اصلا کاری انجام بده؟ یا یکی ممکنه به کاری علاقه نداشته باشه، یا یکی ممکنه از شکست خوردن کارهاش بترسه و یکی هم شاید فکر میکنه وقت درستی نیست. اره این بهونه ها همونطور که میدونیم بهونه ان و مسخره. اما دلیل خیلی کار نکردنامونن. من خودم از اینکه شکست بخورم میترسم. به شدت میترسم و به خاطر همین ترجیح میدم نخونم و یه نمره خوب بگیرم اما اینطور نباشه که بخونم اما یه جای کار لنگ بزنه مثلا اونجا بی دقتی کنم. میدونین من از این چیزایی که بعدش میاد میترسم. وقتی میخونی و تلاش میکنی، باید گیر و گورهایی که بعدش پیش میاد رو هم حل کنی. 

خیلیا رویاهایی دارن اما براش تلاش نمی کنن، فقط رویاپردازی میکنن و من جزو همین دسته ام. من به طور خیلی ذاتی ای تمایل دارم که حالم بد باشه، شاید خل و چل باشم اما تحمل اینکه هرروز بلند شم و کارهای خوب و درست رو انجام بدم ندارم. درواقع این کاره که بیشتر از همه خستم میکنه. بعدش باید یه جایی پیدا کنم، یه ح

فره ای که از طریقش این انرژی منفیمو تخلیه کنم و اون حفره چیه؟ ادامه ندادن و فرو رفتن در لاک تنبلی. من طاقت اینکه حالم خوب باشه رو ندارم. احساس میکنم خیلی نایسه برا من و هنوز وقتش نیست! از طرفی امید دارم که یه اینده خوب در انتظارمه و اره همه همینو میگن، اما همه چی میدونن؟ به طور دقیق اونا هیچی از چیزایی که من حس میکنم و باهاشون حقیقتا درگیرم نمیدونن. 

علاوه بر این، من کمی ناامیدم. اما به دور از این به خودم میگم که خیلی هم امیدوارم. اخر خودم هم نمی فهمم امیدوارم یا ناامید. بعضی وقتا حس گسسته بودن از این دنیا رو میکنم.

و الان نزدیک یکی دو ماه میشه که قفلی زدم روی گربه ها. دلم میخواد یه گربه داشته باشم و شاید بهش به عنوان یه راه برای اینکه احساسات ظریف و مثبتمو نشون بدم نگاه میکنم اما طبق معمول نمیشه و نمیذارن. واقعا این یه موضوعیه که وقتی بهم درموردش میگن نه، همه بدبختیامو جلوی چشم میاره. از اوناس که میگم خب حالا نشد بیخیال شو تا چند ماه بعد که میتونی هرکاری خواستی بکنی، بعد دوباره یادم میاد که خب من همین یه چیزو خواستم درقبال خیلی چیزای دیگه که خواستم و خب کسی به هیچ جاش حساب نکرد. و اخرش مشخص میشه که خب، اینم روش.

برمیگردیم سر بحث درس خوندن! یه چیز دیگه ام که هست اینه که دو روز اول شکنجه اس برای کسی که عادت نداره. من انگیزه دارم، اما ترس هم دارم. امید دارم اما به شدت هم ناامیدم. ناامید هستم اما باز هم مطمئن نیستم که شکست میخورم و اره درنهایت من از خدامه که تلاش کنم و به یه چیزی برسم. 

خب بذارین درمورد روز اول درس خوندن بهتون بگم. قرار بود از امروز شروع کنم. فعلا پیشرفتم این بوده که خودمو قانع کردم که شنبه با بقیه روزای هفته هیچ فرقی نداره و مهم شروع کردنه حتی اگه جمعه باشه. این به کنار، من از این اولین روزا خیلی داشتم. مثلا همین دیروز قرار بود اولین روز باشه. حالا بازم خواهم داشت! امروز ساعت رو گذاشته بودم برای 7 که برم حموم و از 8 شروع کنم. 7 ساعتم زنگ خورد و من که خواب بد دیده بودم و به شدت حالم بد بود بیدار شدم و برای اروم کردن خودم - اینم اضافه کنم که وقتی میخوام برم درس بخونم به شدت می ترسم، یه جورایی فریک اوت میکنم - گفتم که یکم ریلکس کنم. و بله ساعت یه ربع به 9 بیدار شدم و رفتم حموم . اونموقع هنوزم قرار بود درس بخونم اما از حموم که اومدم بیرون هنوزم درحال فریک اوت کردن بودم و درنهایت به این نتیجه رسیدم که لنتی نمیخوام اینطوری بمیرم و اومدم لپ تاپ رو روشن کردم. با اینکه عملا هیچ کاری نداشتم و حتی حال و حوصله فیلم دیدن یا بازی هم نداشتم اما هرکاری کردم که درس نخونم. 

درمورد این ترسیدن و ناامیدی با هرمشاوری که سر راهم بود حرف زدم و اون لحظه اره قانع شدم، منتها اون لحظه درحال درس خوندن نبودم و قرار هم نبود که بخونم. و دوباره وقتی برنامه می چیدم، مثل چی می ترسیدم و لال میشدم. 

به هرحال قضیه باید از یه جایی فرق کنه. من شاید تو دسته های افراط و تفریط، تنبلی، ناامیدی و ترسو بودن قرار بگیرم اما هنوزم توی یه دسته دیگه هستم. اونم اینه که من هیچ کاریو بدون نتیجه ول نمیکنم و اگه بخوام کاریو انجام بدم، به هر طریقی که بتونم انجامش میدم بدون اینکه خسته شم. این یعنی من هیچوقت از تلاش کردن دست نمیکشم. حتی اگه این تلاش کردن برای شروع یه کار باشه. من میدونم که راهشو پیدا میکنم. این یه فرایند ذهنیه و شاید روی کاغذ نیاد و از این نظر که من تا حالا کاری نکردم پیشرفتی نداشته باشم، اما خب به جاش کلی حالت رو حس کردم و فهمیدم که با اون حس ها به نتیجه نمیرسم. من دنبال یه شرایط ایده ال نیستم، میدونم پیش زمینه ها چیه و دنبال اونم. بله شاید فرد مزخرف و لهی باشم، اما به شدت کنه و گیر بده ام. 

پس بله فردا هم قراره اولین روز باشه. شاید بیدار که شدم یادم بیوفته که به خودم یه جمله هایی بگم و یه چیزایی رو یادم بیارم. میدونین دگ همیشه یه کارایی هست که میدونی خوبه انجام بدی، اما یادت میره وقتی لازم میشن. اگه قراره هزار تا از این روزای اول هم داشته باشم باز مهم نیست. خب من یه جورایی شک ندارم که اخر سر میتونم. 

خیلی چیزا هست که ناراحتم میکنه، همین قضیه گربه، قبلنا، کلاسایی که میرفتم و حتی اون موقعیت های خجالت آوری که از بچگی توش بودم، هر خاطره بدی که دارم یادم میاد و بهم استرس میده. اصلا نمیتونم اروم باشم و ذهنم میپره. به شدت کم صبر شدم و اعصابم خط خطیه. همه چی بده و خیلی به زور خندیدم تو این هفته. اما خب، یه جایی تموم میشه. درسته هرچیزی که به چشمم میخوره رو دوست ندارم، از همه موقعیت های اجتماعی فرار میکنم، هرلحظه انگار دارم دچار فروپاشی روانی میشم اما هنوز واقعا دچار فروپاشی نشدم، همش میخوام گریه کنم، نیاز به کلی دارو دارم، هیچکسو برای اینکه باهاش حرف بزنم ندارم، از خودم بدم میاد و دلم میخواد خودمو اینور اونور پرت کنم، به شدت عصبانیم اما خیلی اروم برخورد میکنم و این انرژی از من خارج نمیشه، میخوام خیلی چیزا رو خورد کنم اما درواقع منفعل عمل میکنم، تو سرم خیلی چیزا میگذره اما دستام تکون نمیخوره، خیلی دلم میخواد بقیه از چشام بفهمن چه مرگمه اما کسی ام اهمیت نمیده. چیزای بیشماری هست که وقتی بهشون فکر میکنم قلبم از هرجای ممکن میشکنه. خب فکر کنم حالم بده، اما دارم خودمو لوس میکنم. من ادم لوس بازی نیستم. به جاش خیلی خوب انکار میکنم جوریکه واقعا خوب میشم *_

هرکسی فقط خودشو داره برای ادامه دادن و بقیه اصلا به کارش نمیان. تازه خیلی چیزا هم هست که فقط فهمیده میشن اما نمیتونی توضیحشون بدی و هممون توی یه مشت از این چیزا گیر افتادیم. پس بهتره یاد بگیریم تنهایی با خودمون کنار بیایم چون همیشه، مجبوریم.