سلام به خواننده هایی که ندارم، خطاب به آدمایی که نیستن،

یه بزرگواری میگفت توی کل این مملکت جایی برای آدم چیزی نریختن، اون بزرگوار از اون نوعی بود که همیشه درست می گفت! نمیدونین بیخیالی طی کردن دوره ای که برام مهمترین دوره بود چه حسی داره. شایدم بدونین؛ نمیدونم. از خودتون میپرسم، میدونین حسی نداشتن نسبت به چیزی که برات مهمترین بود چطوریه؟ امیدوارم ندونین البته. 

قبلا هم همینطوری بودم. یادمه اوایل فکر می کردم خب ته زندگی که چی؟ بعد یه چیزایی پیش اومد و نظرم عوض شد. یه آدمایی دیدم، یه حرفایی شنیدم، یه چیزایی خوندم، یه چیزایی فهمیدم. خودمو بند کردم به اولین چیزایی که سر راهم بود. درس، کار، دوستا، چندتا فیلم و مجله و آهنگ و ... هرچی دلت بخواد. گول میزدم خودمو!

آره که گول میزدم. الانم منتظرم یه چیزی ببینم که هیجان زده ام کنه و من بهش گیر بدم و یادم بره اون سوال اصلیمو. به شما هم در مورد آخرت و اینا هم گفتن دیگه نه؟ خب همونا رو هم بگیریم! بازم تهش چی؟ شاید فکر کنین از سیب زمینی بودنه - از این اصطلاح متنفرم و هربار دقیقا یاد یه خاطره میفتم! - اما اشتباه فکر میکنین. من از اون آدمایی نیستم که بدبختیامو بزرگ کنم تا خودمو توجیه کنم. نه، بدبختی فعلی من به خاطر هیچکس به جز خودم نیست و من اینو به خودم قول میدم! اما شاید، یه ذره چیزایی که میدونم رو نباید میفهمیدم! فقط یه ذره ی کوچیک از چیزایی که درک کردم و دیدم و حس کردم و شنیدم رو نباید تجربه می کردم. یه ذره برای من زود بود، بینندگان حاضر، نبود؟! 

اینجا مثل یه تئاتر خالیه. کسی بهش سر نمیزنه. کسی ننشسته که من حرفامو بزنم. چیز عجیبی هم برام نیست. تا اینجا که بیشتر همینطوری هم بوده. بقیه حرف میزنن و من گوش میکنم، وقتی من باید حرف بزنم بقیه خیلی وقته رفتن. 

بعضی وقتا گریه ام میگیره و گریه می کنم. اما بقیه وقت ها میخوام گریه کنم و نمیتونم! و جالبش اینجاس که هیچوقت دلم به حال خودم نسوخته و همه اشکایی که ریختم هم برای موقعیت های افراطی خیالی یا در مورد بقیه بوده. هیچوقت یه گوشه نشستم برای خودم گریه کنم و همه واقعیتی که داشتم؛ هیچوقت. 

به نظر من هرچیزی یه اوجی داره. من هنوز توی اوج زندگی خودم نیستم. شاید فکر کنین یه افسرده منزجر کننده ام، که گاهی هستم اما نه همیشه. اصل من چیز دیگه ای بود، این لایه ها پوشوندنش! من میتونستم خیلی چیزها باشم، اما به اینجا رسیدم و کی میدونه که اینجا خوبه یا بد؟ باید وقتی همه چی تموم شده درموردش تصمیم گرفت و الان هنوز هیچی تموم نشده. هی من تازه اول راهم و دارم خودمو آماده می کنم! لعنتی من هنوز دارم نفس می کشم، و هنوز برای همون نفسایی که می کشم به خودم اعتماد میکنم که من رو تا قدم بعدی ببره. پس چرا نباید ...؟