زره پوش
****
فصل اول:
"؟؟؟"
با تمام سرعت از جلوی مدرسه ام رد شدم. خاطرات زیادی در ذهنم چشمک زدند اما وقتش نبود. هنگامیکه زمان مناسب کاری سپری می شود، دیگر باز نمی گردد. همه چیز خیلی زود دیر می شود.
در حالیکه مراقب بودم کتاب از دستم نیفتد، همچنان به دویدن ادامه دادم. نمی گذاشتم دستشان به من برسد ، وگرنه کارم تمام بود. از جلوی مغازه های باز و چراغ های روشن آنها گذشتم و به مردم تنه زدم. گیج تر از آن بودم که معذرت خواهی کنم. به فکرم رسید که اینجا؛ وسط خیابان، مسخره ست که صحنه ای مثل فیلم ها دیده شود. اما چجوری میتوانستم دورشان بزنم؟ آنها قوی بوده اند و هستند. وارد اولین کوچه ای که سر راهم دیدم- و احساس کردم می تواند نجاتم دهد - شدم. انتهای آن معلوم نبود چون شب شده بود و آنجا هیچ چراغی روشن نبود. به راهم ادامه دادم. لحظات سختی بودند و وقتی به انتهای کوچه رسیدم بدتر هم شدند؛ بن بست!
با ناامیدی توقف کردم. کتابچه را به خودم فشار دادم و خواستم مخفی اش کنم؛ کاری احمقانه. مگر میشد ندیده باشند؟ به دیوار خیره شدم و تلاش کردم به دنبال راهی بگردم. کاری که در آن لحظات آشفته سخت بود. همان طور که به صدای پاها دقت می کردم تصمیم گرفتم از دیوار بالا بروم. سریع دست به کار شدم، کتاب را زیر کت پاره ام گذاشتم و با دستهایم به دنبال جایی مناسب برای بالا رفتن گشتم. هنوز نمی خواستم بی گدار به آب بزنم! صدای پاها نزدیک شدند و درست لحظه ای که بالای دیوار بودم و به خیالم داشتم با موفقیت فرار می کردم، دستی مچ پاهایم را گرفت و من را پایین کشید.
به دنبالش دست هایی که از پشت دور گردنم حلقه شدند و دستهای دیگری که دنبال کتاب گشتند...
*
"گذشته"، ابتدای ماجرا:
اسم من ادی است، ادی کاینا. فامیلی عجیبی دارم اما دوستانم می گویند که این اسم، تلفظ جالبی دارد و یک جورایی باشکوه است! ما، در آمریکا زندگی می کنیم. پدرم ، تروس کاینا و مادرم ترسا است. البته پدرم ترجیح می دهد او را آلبرت صدا بزنیم (احتمالا به اینیشتین فکر می کند!) این شباهت بین اسمهای آنها هم به خاطر این است که از یک خانواده هستند. من از این موضوع خیلی خوشحالم چون اصلا از شلوغ بودن اطرافم خوشم نمی آید و ترجیح میدهم افراد دیگری به خاطر یک ازدواج، به بستگان من اضافه نشوند!
زندگی نسبتا خوبی داریم. دوستان من، آلن، کریس و مارتین هستند. اگر بخواهم صادق باشم باید اعتراف کنم که گروه ما، به هیچ وجه گروه خوبی نیست. ما پر سر و صدا هستیم و از این بابت که در انگلستان زندگی نمی کنیم، خیلی خوشحالیم! میشود گفت، ما شرور هستیم. و تقریبا انتهای سرنخ هر فاجعه ای در مدرسه، به ما مربوط میشود. مستقیم و هم غیر مستقیم. در مدرسه، بچه هایی هستند که از ما می ترسند. در واقع این دربارۀ همه صدق می کند. آنها از ما می ترسند، اما نمی دانند اگه مثل ما باشند، ما به آنها کاری نداریم! فقط کسی به اسم ساموئل ، این قاعده را نقض کرده است. از ما نمی ترسد، و در مقابل کارهای ما می ایستد. طبیعتا کارکنان مدرسه هم از او راضی به نظر می آیند.
خیلی سخت است که از ما توقع خوبی داشته باشند. اما خب در این بین، خوبی هایی هم وجود دارند. دیگران می توانند هر چیزی دربارۀ ما بگویند، اما به هر حال ما معمولی هستیم. و همه، شرارت نهفته ای را در خودشان دارند. میتوانم کارهایمان را در چند جمله خلاصه کنم، ما از اینکه بچه ها گریه کنند، خوشمان می آید، ما از مدرسه فرار می کنیم، از اینکه کسی زمین بخورد خوشحال می شویم و از ریختن مایع ظرفشویی داخل بطری شامپو لذت می بریم.
پدر و مادر من، دوستم دارند. اما این دلیل محکمی برای این که شرارت های من را بپذیرند نیست. یادم است یک شب هالوین، به دلیل اینکه شکلات ها و آبنبات های دیگران را کش رفته بودیم، حسابی دعوایم کردند و من به مدت یک هفته اصلا اجازه نداشتم با دوستانم بیرون بروم.
مگر من چه کار کرده بودم؟ فکر می کنم کارهایشان هیچ نتیجه ای ندارد. من با چیزی که باید، آشنا نیستم. آنها باید راه خوب بودن را به من نشان می دادند، نه راه جلوگیری از بد بودن را. به هر حال، آنها هیچ وقت به حرفهای من گوش ندادند. و من هم تلاش کردم که به حرفهای هیچ کس دیگری گوش ندهم، اما به هر حال من هنوز آنها را دوست داشتم و آنها اولین اولویت های زندگی من بودند. فقط اولویت هایی که کمی پوسیده بودند و من بعدها یاد گرفتم از آنها فرار کنم.
*
_Sane