یه مدت طولانی ای توی راه خودم بودم. بعدش یه سری چیزا عوض شد و دیگه تو راه خودمم نبودم. قبلا به نظرم راه خودم تنها راه بود، اما الان خیلی راه های دیگه هست که میتونم بهشون سر بزنم. اما ایا واقعا این چیزی بود که میخواستم؟

نمیدونم. کسی میدونه چیزی که آدم تبدیل میشه خود اونیه که میخواسته یا نه؟ منظورم به آدمی که تبدیل میشیم، اون دوره های مزخرفی نیست که افسرده میشیم یا گند میزنیم تو زندگی. منظورم رسیدن به چیزیه که توی ذهنمونه. باهام بیا تا نشونت بدم!
تصور کن یکی میخواد دکتر بشه. جدا از کلیشه های احمقانه الان جهان سوم ما که همه میرن دکتر میشن. ایشون واقعا میخواد دکتر بشه. از بچگی بهش فکر کرده، دنبال پول هم نیست. هوم. من که به شخصه از دکتر شدن متنفرم. حالا، اون شخص میاد ویژگی های مرتبط با آرزوش رو در خودش پرورش میده. انسان دوستی و این چیزا. خب، میریم چندین سال بعدش که اون واقعا دکتر شده. آیا این دکتری که هست، همون چیزیه که در درون بوده یا چیزیه که خواسته و بهش رسیده؟ 
اینجا دارم در مورد خواستن و  بودن حرف میزنم. اگه ما چیزی رو بخوایم و بهش برسیم، اگه واقعا "ما" نباشیم چی؟ اگه چیزی که میخواستیم مخالف چیزی که واقعا هستیم باشه چی؟ گیج شدنی در کار نیست خیلی ساده اس.
من فکر می کنم هر کس روش فکر کردن متفاوتی داره و چیزای متفاوتی رو برای آیندش در نظر می گیره. خلاصه بگم آرزوی هرکس مختلفه. و این آرزو چطور به وجود اومده؟ حدس میزنم بر اساس چیزی که دیدیم و با خودمون به این نتیجه رسیدیم که شبیهمونه. خیلی وقتا هم به طور ناخوداگاه جذب یه مسئله ای میشیم. بنابراین من از این مطلب نتیجه می گیرم که چیزی رو که انتخاب می کنیم و میخوایم، شبیه خودمونه. پس اگه هرچیزی رو میخوایم و بهش فکر می کنیم و در آینده همون میشیم، این بازتاب خودمونه و همونیه که هستیم. نه چیزی که فقط میخواستیم. 
البته چند تا مورد ظریف اینجا وجود داره. قدرت تلقین رو نباید دست کم گرفت. اگه من الکی باورم بشه که چیزی که میخوام واقعیه، نهایتا چیزی که بهش تبدیل میشم الکیه. فرق بین این خواستن های الکی و واقعی اینه که واقعیاش، از وجود خود ادم میان. واقعیاش در مقایسه با بقیه چیزایی که به فکرمون میرسه قابل شک نیستن. در مقابل هرچیزی اونا رو انتخاب می کنیم. 
***
از موضوع قبلی کاملا خارج بشین. البته جدای از اینکه به نظرم هممون هر توانایی رو داریم و میتونیم به انتخاب، پرورشش بدیم، تو این موندم که چیزی که انتخاب میکنیم پرورش بدیم خود واقعیمونه یا نه؟ منظورم اینه که ایا طبیعی انتخابش کردیم یا الکی؟ 
بیخیال. 
ساعت 2 و 2 دقیقه شده و مامانم هنوز خونه نیومده. احتمالا رفته پیش دوستاش یا هرچی. نمیدونم چرا خوشم میاد مامانم رفیق باز باشه!
دیروز یه دعوایی داشتیم. از اون دخترای جیغ جیغوی صدا نازک بدم میاد که سر هرچیزی مسخره شو در میارن. و خوشبختانه یکی از همینا همش دورمه. واقعا دلم میخواد تنها باشم. کسی بیدارم نکنه برای صبحونه. وقتی بلند میشم کسی رو نبینم. وقتی بیرون میرم بهم نگاه نکنن، وقتی نیستم کسی دلش تنگ نشه. کسی من رو گرفتار نکنه و تو بند نندازه. هنوز خیلی جوونم. باید جوری باشم که خودم میخوام و اون شرایط رو بسازم. فکر نمی کنم هیچوقت نظرم از تنها بودن برگرده. نمیخوام ازدواج کنم - که این دلایل دیگه ای داره به جز طلاق پدر و مادرم ! - و نمیخوام زیاد کسی دورم باشه. اما واقعا میخوام مرکز توجه باشم! خیلی عجیبه. 
در مورد اینکه چرا خل میزنم توضیحی ندارم. حدس میزنم همینطوری به دنیا اومده باشم. کیه که اهمیت بده؟
گرسنم شده. چیزای خوبی تو یخچال داریم و دارم فکر میکنم اگه یه خونه مجردی داشتم (- که احتمالا تا دو سه سال دیگه خواهم داشت! البته شایدم هفت سال! هی هی، من اونقدر جوونم که هفت سال دیگه هنوزم جوونم و تازه دنیا برام قشنگ میشه!-) چقدر بیشتر بهم خوش میگذشت. 
همین ماه پیش یه حرفهایی سر بورسیه کالج گرفتن زدیم. ولی اولویت با المپیادیا بود. المپیاد دادم و رتبه هم اوردم ولی دوران راهنمایی! که پشیزی نمی ارزید. الان که دبیرستانم مهمه. کلاس های المپیاد رو پارسال میرفتم ولی بیخیال شدم. به خاطر یه نفر که از این رو به اون روم کرد. البته اونقدر هم مهم نبود. وقتی بهونه میارم دارم به خودم دروغ میگم. خودم نرفتم دیگه. منتها چون اون نمیومد!
بگذریم از اینا. باید یه چیزی بزنم به بدن. جدیدا خیلی کم میخورم و تا یه ماه دیگه حدس میزنم یه پنج کیلویی از دست داده باشم و لاغر تر شده باشم. مشکلی نیست. زانوهام از ورزش درد میکنه! 
تا بعد.