سلام. میدونین من هر پست رو چطور میذارم؟ خب به این صورت که در ابتدا وارد فولدر عکس هام میشم و یه عکس رو انتخاب می کنم. هرچیزی که چشمم بهش بخوره یا جالب به نظر بیاد برای اون موقع. بعد عکس رو اپلود میکنم و سایزش رو اینجا تنظیم میکنم. بعد هم هر حرفی که توی ذهنم باشه رو میزنم و اغلب هم خیلی از این شاخه به اون شاخه میپرم. گاهی خشک می نویسم گاهی بی حال و گاهی هم مسخره و پرت و پلا. راستی تا حالا فکر کردین اگه همه چیزتون رو توی یه لحظه از دست بدین چه حسی خواهید داشت؟ 

مثلا هرچیزی که الان براتون مهمه. یه لحظه تصور کنین چیزی که همیشه بهش افتخار میکردین که داشتینش، چیزیکه همیشه از خودتون دوست داشتین و چیزای شبیه به اینها، برای مدتی وجود نداره. احتمالا اولش خیلی ناراحت میشین. کیه که نشه؟ ولی بعدش خیالتون راحت نمیشه؟ انگار همه چیزهایی که شما رو به این دنیا وصل کرده بودن از بین رفتن و حالا دیگه هیچی اهمیتی نداره. دیگه مهم نیست که بارون میاد یا نه، چون شما همه افراد و همه اشیائی که مرتبط با بارون بودن رو از دست دادین و حالا براتون فقط خاطره مونده که به شدت عذاب اوره پس ترجیح میدین اصلا به اون خاطره ها هم فکر نکنین و اینطوریه که بعد از مدتی بی حس میشین. پولی هم که نیست، فقط میتونین یه گوشه بشینین یا خرابه ای پیدا کنین و همه چیز رو تماشا کنین. کلمات و زندگی معنیش رو از دست داده. دیگه فهمیدین که همه چیزایی که با چنگ و دندون بهش چسبیده بودین رو هم میشه از دست داد و بدون اونها حتی زنده موند. شاید قبلا تصور اینکه مثلا فرد مورد علاقتون ترکتون کنه باعث میشد فکر کنین قلبتون اون موقع منفجر میشه و دیگه همه چیز از بین میره اما می بینین که حالا اینطور نیست. ادم میتونه بدون خیلی چیزها زنده بمونه. 

فکر اینکه ادم به جایی تعلق نداشته باشه خیلی ازار دهنده است مگه نه؟ فکر کنین هیچکس شما رو نمیشناسه و هیچکس دیگه ای هم اهمیتی نمیده که اصلا شما زنده این یا نه. مثل یه ولگرد بهتون نگاه میکنن و دیگه جایگاه قبلی رو ندارین. کسی هم نیست که بدونه شما قبلا کی بودین و چه بلایی به سرتون اومده. انگار یه جوری به نظر میرسه که از این دنیا کنده شدین و نقش شما الان فقط بیننده اس، مگر اینکه بخواین نقش دیگه ای داشته باشین. مثلا چی؟

یه نمونه اینکه تلاش کنین تا دوباره از صفر مطلق شروع کنین. که من این احتمال رو نزدیک صفر میدونم. تجربه از دست دادن و خواسته نشدن از طرف کل دنیای اطراف ضربه سختی به ادم وارد میکنه که حتی قویترین ها رو هم از پا در میاره و بهشون مهلت نمیده. پس این که ادم خوش خیالانه فکر کنه باز هم میتونه شروع کنه فقط یه خیال خوشه! اما از یه طرف میتونین روی خودتون کار کنین. از اونجایی که حالا تمام وقتتون برای خودتون هست میتونین جنبه های مختلف فکری خودتون رو تحلیل کنین و به طور خلاصه با خودتون کلی خوش بگذرونین. اینطوری احساس تنهایی هم نمیکنین مگه نه؟ 

اما یه سوال دیگه. در چنین شرایطی به خودکشی فکر میکنین؟ من که میگم نه. احساس معلق بودنی که ادم توی اون دوران داره باعث میشه خودش رو نه خیلی از دست رفته بدونه و نه خیلی نجات یافته. پس نه میتونه خودش رو نجات بده نه میتونه خودش رو راحت کنه. در واقع توی اون مرحله ادم انقدر خسته اس و در عین حال درانتظار شروع یه اتفاق، که خودکشی هم حتی براش مهم نیست. توی چنین شرایطی فقط یه تلنگر لازمه و بعدش به خود ادم بستگی داره که بعد این تلنگر، چه اتفاقی رو خودش شروع کنه. به شخصه مطمئنم هرکسی که همچین اوقاتی رو تجربه کرده باشه بعدش به طرز شگفت انگیزی موفق میشه اگه بتونه خودش رو بالا بکشه. اگه نه هم که تهش مرگه. یه جورایی مثل مرحله نهایی میمونه که بعدش نتایج مشخص میشه. همون امتحان سخته که خیلی تعیین کننده هم هست. 

***

یه موضوع کاملا جدا اینه که تصمیم گرفتم رمانی که خیلی وقته نوشتم رو بذارم توی این وبلاگ. با اینکه براش توی نودهشتیا کلی زحمت کشیدم و خون دل خوردم ولی هنوز هم که هنوزه روی سایت نرفته و همینه که هست. پس دیگه این بار به طور جدی میخوام یه جا بذارمش تا یه اثری ازش باشه تا بعد. اسمش زره پوشه و یه رمان تخیلیه که تقریبا برای خودم نوشتمش و خیلی باهاش حال کردم. در مورد شخصیت هاش هم نظر خاصی ندارم، همونطور که باید در میومدن شدن. امیدوارم خوشتون بیاد. wink