نوت های کوتاه

۲۱ مطلب با موضوع «بقیه» ثبت شده است

2

به شخصه نظرم درمورد ارتباطات اجتماعی و به خصوص دوستی ها اینه که نباید راجبشون حرف زد. هممون میدونیم یه زمانی میشد با "دوست من میشی؟" واقعا دوست پیدا کرد ولی حالا که جواب نمیده نباید همون متد رو به شیوه های مختلف استفاده کنیم که! مثلا برگردی ب یکی بگی احساس میکنم دیگه با من حرف نمیزنی و اینا شاید یکم کار راه بندازه، ولی اگه همچین چیزیو به من بگی بدتر ازت فاصله میگیرم چون به نظرم خیلی گیری :|

اصلا تجربه به من یکی ثابت کرده (البته فکر کنم اولین بار به مورفی ثابت کرده!) که هرچی بگی یا در راستاش بخوای اقدامی انجام بدی برعکس میشه. شما یه لحظه برو رو یه چیزی حساس شو ببین چطوری خودش خودشو به فنا میده! در مورد این روابطم همینطوریه. اره خیلی کار راحتیه برگردی بگی من دلم برات تنگ شده توروخدا با من بیشتر وقت بگذرون ولی نهایت یکی دو هفته برد تاثیر داشته باشه و بعدش میشه همون. شاید فکر کنین اگه اینطوری بشه ینی طرف کلا اهمیت نمیداده و باید ولش کرد رفت اصلا، ولی باید بگم نخیر اینطور نیست. 

 

ادامه مطلب...
۱۴ آبان ۹۸ ، ۲۳:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sane

1

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سلام و اینا چیه اخه. بعد یه مدتی برگشتم و همه چیز همونه.

من کلا همیشه یه احساس مزخرفی نسبت به این ادمایی که هی میخوان خودشونو نشون بدم داشتم. خب عزیزم بشین سر جات یه دقیقه یه نفسی بگیر -_- منظورم این نیست که نشون دادن استعداد ها کار بدیه، بلکه میگم خود فرد نباید هی بکنتش تو چشم بقیه. حتی اطرافیان هم نباید زیاد بگن. بهترین راه برای اینکه بگی استعداد چیزی رو داری اینه که نگی و نشون بدی!

خب ب طور خلاصه منظورم این بود که من ب هیچ وجه من الوجوه نمیگم نوشتنم خوبه، چون نیست.

ادامه مطلب...
۱۴ آبان ۹۸ ، ۲۳:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sane

هم درد

حالا که مرا از یاد برده ای؛ دلدادۀ من! می خواهم کلماتی را با تو شریک شوم. هرگز فکر نمی کردم موضوعی من را به این اندازه بیازارد.

 به راستی که هیچ چیز دردآور تر از این نیست که توسط کسی که با تمام جانت در آمیخته و خود را به او نزدیک تر از هرکس می پنداری فراموش شوی.

آتشی در سینه ام شعله ور است که رو به زوال می رود و جانم را خاکستر می کند. واپسین روزهای دوری و فراق تو را در تنهایی و خاموشی می گذرانم.

در طلب آن نیستم که نزد من بازگردی. از ابتدا آگاه بودم که تو مرا ترک خواهی کرد. چنانکه هیچ گاه در نگهداری گوهرهای نایاب، مستعد نبوده ام. نمی خواهم که بازگردی و زخم هایم را مرهمی باشی، زخم هایم بسیار از محدودۀ دردها فراتر رفته اند. محبت تو آنقدر مرا در خود حل کرده که تنها مرگ می تواند دوای من باشد.

تو را می بینم که دیگر از آن من نیستی. به سان اینکه هیچوقت انسان نمی تواند مالک شخصی دیگر باشد. قلبم با حرف هایت به درد می آید و سپس تو، خودت درمانم می شوی. پاره پاره های قلب آشفتۀ مرا می بری و با وجود خودت، یکی یکی به همدیگر پیوند میزنی. 

همواره در پیش دیدگانم تو را می بینم. دلدادۀ از دست رفتۀ من! روزگار بر من سخت و غمناک می شود و من تنها سوسوی عشق و علاقۀ مادی ام را از دست داده ام. هر لحظه به انتظار کسی هستم که مرا راحت کند؛ حال آنکه می دانم شفای من در دست کیست.

این انسان های فانی نمی توانند هیچ کاری برایم انجام دهند. تنها قدرت محدودشان نفس کشیدن است و نه بیشتر. من تو را نیاز دارم. من مانند ماهی ای بدون تو، آخرین قطره های حیات را از دهان بیرون می دهم؛ باشد که لحظه ای آرامش حواسم را در بر گیرد. 

خودم را در هاله ای از یادبودهایت از یاد برده ام. به یاد نمی آورم پیش از تو چگونه بودم و اکنون چطور می توانم بیاندیشم. چطور تو من را ترک گفته ای و من تا به حال زنده مانده ام؟ آنقدر ریشه در وجودم دوانده ای که نمی توانم خودم را بازیابم. دردم تو هستی و درمان هم تو. قادر نیستم وجود خود را از تو جدا کنم و زندگی ای تازه برگزینم. 

لبخندهایت در سرم مانده است. هرچیز که از تو در ذهن دارم در پس افکار مغشوشم به من هجوم می آورد و آن هنگام نمی توانم دمی بر گیرم؛ نور دیدگانم روشن می شوند و امید می بندم که هردم چشم هایم را برای همیشه فرو بندم. چطور جرات کرده ام لحظاتی را بدون تو متصور شوم و حتی آن لحظات را زندگی کنم؟ ابروهایت، لب هایت، موهایت، چشم هایت؛ چشم هایت! 

 

۰۱ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sane

انتزاعی

تا حالا به زندگی های چندم فکر کردین؟ اینکه بعد از این زندگی ممکنه یه زندگی دیگه در انتظارتون باشه به عنوان هر موجودی، اما از زندگی الان چیزی یادتون نیاد. البته مشاهده شده تعداد خیلی کمی که ادعا می کردن چیزی از زندگی قبلیشون یادشونه. درکل من این رو خیلی جالب تصور می کنم. هیجان انگیزه که هربار یه چیزی باشی. البته معتقدم اگه چیزی یادمون میموند لذتبخش تر میشد. گاهی هم افتضاح تر. 

مثلا اگه قبلا روانی می بودیم، فکرهای اون موقع اذیتمون می کرد. اما اگه خیلی پولدار و خوشبخت بودیم، قطعا خاطراتش لحظات خوبی برامون تداعی می کرد منتها به شرطی که در زمان حال، در حسرت نمی بودیم. پس به این نتیجه می رسیم که اگه زندگی های متعددی هم وجود داشته باشه، این ایده که چیزی یادمون نیاد به جا و درسته. کاری به نظر دین در این مورد ندارم. اطلاعاتی هم ندارم. در کل، این اتفاق که یه تئوری محسوب میشه به تناسخ معروفه. خیلی تئوری های دیگه ای هم در مورد زندگی و مرگ وجود داره و یکیشون هم اینه که ما شاید شخصیت های یه بازی کامپیوتری باشیم. باهاش زیاد موافق نیستم در حالیکه باحاله. یکی دیگه هم اینه که ما خودمون آدم فضایی هایی هستیم که خیلی وقت پیش روی زمین اومدیم و آدمها در واقع تا الان از بین رفتن. تئوری های زندگی و مرگ بیش از حد سرگرم کننده ان. 

خیلی وقتا فکر می کنم اگه زندگیمون مثل کتابای تخیلی جادو بود خیلی بهتر میشد. جادو لذتبخشه و قطعیتی نداره به نظرم. میتونه تنها علمی باشه که احساس درش دخیله و البته، همه چیز رو میتونه توجیه کنه. به جادو اعتقاد دارم، اما نمیتونم پیداش کنم. فیلم Bewitched رو اگه دیدین بهتر میتونین تصور کنین.

امروز کلاس فیزیک داشتم. مدتش کوتاه بود و معمولا اینجور کلاسا بهم خوش میگذره. من از گفتن حرفام نمیترسم ولی یه چیزی جلوم رو میگیره. شاید این چیز، عدم اطمینان از نظرم باشه. توی بحث های علمی کم پیش میاد چیزی رو غلط بگم، اما وقتی غلط میگم نفسم میگیره و گلوم خشک میشه. صدام به شدت کلفت میشه و از ته گلوم میاد و صورتم قرمز میشه. و با لرزش صدام اغلب دانش اموزای دیگه برمیگردن سمتم. البته این حسا برای وقتی که نظرم درسته هم صدق میکنه. نمیدونم چیه. خجالتی بودم قبلا ولی اون موقع هم اینطوری نمیشدم! شاید ترس از مکان های شلوغه. کلاس خیلی شلوغ بود، حدود 40 نفر بودیم. احتمال زیاد همینه، و شاید هم این که اغلب رو نمی شناسم. وگرنه با حرف زدن تک نفره با هرکسی مشکلی ندارم اصلا. 

به این روندی که الان طی کردم تا ببینم چمه علاقه دارم. من دوست دارم دنبال ریشه هرچیزی بگردم و بفهممش. منتها این توی شخصیت دیگران از طرف من اصلا اتفاق نمیفته. برای من فقط خودم مهمم!

 

۳۰ تیر ۹۷ ، ۲۱:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sane

بین راهی

یه مدت طولانی ای توی راه خودم بودم. بعدش یه سری چیزا عوض شد و دیگه تو راه خودمم نبودم. قبلا به نظرم راه خودم تنها راه بود، اما الان خیلی راه های دیگه هست که میتونم بهشون سر بزنم. اما ایا واقعا این چیزی بود که میخواستم؟

نمیدونم. کسی میدونه چیزی که آدم تبدیل میشه خود اونیه که میخواسته یا نه؟ منظورم به آدمی که تبدیل میشیم، اون دوره های مزخرفی نیست که افسرده میشیم یا گند میزنیم تو زندگی. منظورم رسیدن به چیزیه که توی ذهنمونه. باهام بیا تا نشونت بدم!
تصور کن یکی میخواد دکتر بشه. جدا از کلیشه های احمقانه الان جهان سوم ما که همه میرن دکتر میشن. ایشون واقعا میخواد دکتر بشه. از بچگی بهش فکر کرده، دنبال پول هم نیست. هوم. من که به شخصه از دکتر شدن متنفرم. حالا، اون شخص میاد ویژگی های مرتبط با آرزوش رو در خودش پرورش میده. انسان دوستی و این چیزا. خب، میریم چندین سال بعدش که اون واقعا دکتر شده. آیا این دکتری که هست، همون چیزیه که در درون بوده یا چیزیه که خواسته و بهش رسیده؟ 
اینجا دارم در مورد خواستن و  بودن حرف میزنم. اگه ما چیزی رو بخوایم و بهش برسیم، اگه واقعا "ما" نباشیم چی؟ اگه چیزی که میخواستیم مخالف چیزی که واقعا هستیم باشه چی؟ گیج شدنی در کار نیست خیلی ساده اس.
من فکر می کنم هر کس روش فکر کردن متفاوتی داره و چیزای متفاوتی رو برای آیندش در نظر می گیره. خلاصه بگم آرزوی هرکس مختلفه. و این آرزو چطور به وجود اومده؟ حدس میزنم بر اساس چیزی که دیدیم و با خودمون به این نتیجه رسیدیم که شبیهمونه. خیلی وقتا هم به طور ناخوداگاه جذب یه مسئله ای میشیم. بنابراین من از این مطلب نتیجه می گیرم که چیزی رو که انتخاب می کنیم و میخوایم، شبیه خودمونه. پس اگه هرچیزی رو میخوایم و بهش فکر می کنیم و در آینده همون میشیم، این بازتاب خودمونه و همونیه که هستیم. نه چیزی که فقط میخواستیم. 
البته چند تا مورد ظریف اینجا وجود داره. قدرت تلقین رو نباید دست کم گرفت. اگه من الکی باورم بشه که چیزی که میخوام واقعیه، نهایتا چیزی که بهش تبدیل میشم الکیه. فرق بین این خواستن های الکی و واقعی اینه که واقعیاش، از وجود خود ادم میان. واقعیاش در مقایسه با بقیه چیزایی که به فکرمون میرسه قابل شک نیستن. در مقابل هرچیزی اونا رو انتخاب می کنیم. 
***
از موضوع قبلی کاملا خارج بشین. البته جدای از اینکه به نظرم هممون هر توانایی رو داریم و میتونیم به انتخاب، پرورشش بدیم، تو این موندم که چیزی که انتخاب میکنیم پرورش بدیم خود واقعیمونه یا نه؟ منظورم اینه که ایا طبیعی انتخابش کردیم یا الکی؟ 
بیخیال. 
ساعت 2 و 2 دقیقه شده و مامانم هنوز خونه نیومده. احتمالا رفته پیش دوستاش یا هرچی. نمیدونم چرا خوشم میاد مامانم رفیق باز باشه!
دیروز یه دعوایی داشتیم. از اون دخترای جیغ جیغوی صدا نازک بدم میاد که سر هرچیزی مسخره شو در میارن. و خوشبختانه یکی از همینا همش دورمه. واقعا دلم میخواد تنها باشم. کسی بیدارم نکنه برای صبحونه. وقتی بلند میشم کسی رو نبینم. وقتی بیرون میرم بهم نگاه نکنن، وقتی نیستم کسی دلش تنگ نشه. کسی من رو گرفتار نکنه و تو بند نندازه. هنوز خیلی جوونم. باید جوری باشم که خودم میخوام و اون شرایط رو بسازم. فکر نمی کنم هیچوقت نظرم از تنها بودن برگرده. نمیخوام ازدواج کنم - که این دلایل دیگه ای داره به جز طلاق پدر و مادرم ! - و نمیخوام زیاد کسی دورم باشه. اما واقعا میخوام مرکز توجه باشم! خیلی عجیبه. 
در مورد اینکه چرا خل میزنم توضیحی ندارم. حدس میزنم همینطوری به دنیا اومده باشم. کیه که اهمیت بده؟
گرسنم شده. چیزای خوبی تو یخچال داریم و دارم فکر میکنم اگه یه خونه مجردی داشتم (- که احتمالا تا دو سه سال دیگه خواهم داشت! البته شایدم هفت سال! هی هی، من اونقدر جوونم که هفت سال دیگه هنوزم جوونم و تازه دنیا برام قشنگ میشه!-) چقدر بیشتر بهم خوش میگذشت. 
همین ماه پیش یه حرفهایی سر بورسیه کالج گرفتن زدیم. ولی اولویت با المپیادیا بود. المپیاد دادم و رتبه هم اوردم ولی دوران راهنمایی! که پشیزی نمی ارزید. الان که دبیرستانم مهمه. کلاس های المپیاد رو پارسال میرفتم ولی بیخیال شدم. به خاطر یه نفر که از این رو به اون روم کرد. البته اونقدر هم مهم نبود. وقتی بهونه میارم دارم به خودم دروغ میگم. خودم نرفتم دیگه. منتها چون اون نمیومد!
بگذریم از اینا. باید یه چیزی بزنم به بدن. جدیدا خیلی کم میخورم و تا یه ماه دیگه حدس میزنم یه پنج کیلویی از دست داده باشم و لاغر تر شده باشم. مشکلی نیست. زانوهام از ورزش درد میکنه! 
تا بعد. 
۲۹ تیر ۹۷ ، ۱۴:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sane